اعتقادی دارم، سرِ سوزن ایمان
هرکه را می بینم ، همه اسلام شناسند و فقط ، رأیشان مختلف است
بهره شان از اسلام ، در « دلم می خواهد » ، و « دلم پاکیزه ست » ، خلاصه شده است
جای اکراهی نیست ، این همان اسلام است ، و در اسلام، ایمان ، به دل است
دختری می بینم ، از همان مؤمن ها
از همان ها که دلِ پاک ، چماقی شده است ، بر سرِ ظاهرشان
رنگ ظاهر جیغ است ، و سکوتی مشکی ، قلب را پوشانده
چادر انگار به جای سر و دست ، روی وجدان کشیده شده است...